جدول جو
جدول جو

معنی نرم خو - جستجوی لغت در جدول جو

نرم خو
ملایم، خوش خو
تصویری از نرم خو
تصویر نرم خو
فرهنگ فارسی عمید
نرم خو(نَ)
کنایه از پسندیده خوی. (فرهنگ نظام) (از آنندراج). ملایم. خوشخوی. (ناظم الاطباء) سهل الخلق. نرم خوی
لغت نامه دهخدا
نرم خو
پاکیزه خو، خوش اخلاق، خوشخو، خوشخو، شفیق، معتدل، معتدل، ملایم، مهربان، نیک خوی
متضاد: تندخو
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نرم خویی
تصویر نرم خویی
خوشخویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم رو
تصویر نرم رو
اسب راهوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک خو
تصویر نیک خو
خوش خو، خوش اخلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم بر
تصویر نرم بر
از ابزار نجاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرم دل
تصویر نرم دل
رئوف و مهربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرم رو
تصویر گرم رو
تندرو، روندۀ به شتاب، در تصوف سالکی که با شورواشتیاق در طلب مقصود بکوشد، برای مثال چنان گرم رو در طریق خدای / که خار مغیلان نکندی ز پای (سعدی۱ - ۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم رو
تصویر نیم رو
نیم رخ، یک طرف صورت، یک سمت چهره، برای مثال نیم رو خاکین چو بوسم پای تو / بر سر از تو تاج تمکین آورم (خاقانی - ۶۴۴)، غذایی که از سرخکردن تخم پرندگان، به ویژه مرغ خانگی در روغن تهیه می شود، به صورتی که سفیدۀ آن ببندد
فرهنگ فارسی عمید
(زَ نَ / نِ)
نرم گو. نرم زبان. نرم گفتار. باادب:
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
سخن تا توانی به آزرم گوی.
فردوسی.
چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دل آزرم جوی و زبان نرم گوی.
فردوسی.
پس آنگاه با هندوی نرم گوی
به سوگند و پیمان شد آزرم جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(جَ / جُو)
کمی. اندکی. مقداری به غایت قلیل. مختصری. ذره ای. خرده ای:
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جونکند آرزوی من.
خاقانی.
سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو
ببخشش زر و دستار بس گرانبار است.
خاقانی.
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است.
حافظ.
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از خرد عاری است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گلدان. گلدان سفالین. اصیص، تغار. (یادداشت مؤلف) : الاصیص، نیم خم که در او شاهسپرم کارند. (السامی) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نیم رخ، نیمی از صورت، نیمی از رخسار، طعامی که از تخم مرغ در روغن داغ پخته تهیه کنند، تخم مرغی که در روغنی بر آتش جوشان بشکنند و بپزند،
گوهر و مروارید که از یک طرف گرد و از طرف دیگر مستوی باشد، (آنندراج)، جواهر و مرواریدی که یک طرفش مدور و طرف دیگرش پهن باشد (ناظم الاطباء) :
حق القدم گرفت گهرهای نیم رو
پای کسی که آبله زد در سراغ ما،
خالص (از آنندراج)،
با حبابش نیم رو را بحث در بدگوهری است
اوز عمان خیزد این از چشمۀ آب بقا،
شفیع اثر (از آنندراج)،
، نیم برشته، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به معنی دوم شود،
- نیم روخاکی، یک طرف رخسار بر زمین نهاده، (از رشیدی) (از انجمن آرا)، رخسار از یک طرف بر زمین نهاده، (آنندراج)، رجوع به نیم روخاکین در سطور ذیل شود:
بر در خاکش خجل بنشست چرخ
نیم روخاکی و خون آلود و بس،
؟ (از آنندراج و انجمن آرا)،
- نیم روخاکین، نیم روخاکی، چهره بر خاک سوده، کنایه از حالت عجز و تضرع وخاکساری، رجوع به نیم روی شود:
نیم روخاکین چو بوسم پای تو
بر سر از نو تاج تمکین آورم،
خاقانی،
- نیم رو کردن، تخم مرغ در روغن پختن، تخم مرغ در روغن جوشان و گدازان شکستن
لغت نامه دهخدا
(گَ)
کنایه از بسیاردوست و بامحبت واختلاطکننده. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
شب نه در خوابم که بینی چشم حیرانم بهم
کز سرشک گرم خون چسبیده مژگانم بهم.
محمدسعید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ پَ)
شتاب رو. (رشیدی). تعجیل و شتاب کننده. (برهان). تیزرو. (آنندراج). آنکه بشتاب رود:
اگر دیر شد گرم رو باش و چست
ز دیرآمدن غم ندارد درست.
سعدی.
قلم بیمن یمینش چو گرم رو مرغیست
که خط بروم برد دمبدم ز هندوبار.
سعدی.
در سیرو سلوک گرم رو باش
خرمن میسوز و دانه میپاش.
نزاری قهستانی.
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع.
حافظ.
، عاشق بی صبر. (برهان) (آنندراج) :
ای دریغا عاشقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال.
سنایی.
، سالک چالاک. (برهان) (آنندراج). سالک طریقت:
ای مرد گرم رو چه روی بیش از این به پیش
چندان مرو به پیش که پیشان پدید نیست.
عطار.
چنان گرم رو در طریق خدای
که خار مغیلان نکندی ز پای.
سعدی (بوستان).
، با حرارت و شهامت طی طریق کننده:
گرم رو چون جسم موسی کلیم
تا به بحرینش چو پهنای گلیم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش رودبار شهرستان رشت واقع در دوهزارگزی شمال رودبار متصل به قصبۀ تکلیم. این ناحیه کوهستانی، معتدل و مالاریایی است. آب از رود دوگاهه. محصول آن غلات و زیتون و شغل اهالی زراعت و مکاری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نَ سُ)
کنایه از ستور رام. (وحید دستگردی هفت پیکر ص 193) :
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پسندیده خوی. (آنندراج). دهثم. دهّاس. دمیث. (منتهی الارب). دمث. ذلولی. (یادداشت مؤلف). نرم خو. رجوع به نرم خو شود:
انصاف میدهم که چو روی تو روی نیست
گل در مزاج لطف چو تو نرم خوی نیست.
امیرحسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دماثت. (از منتهی الارب). دماثت اخلاق. (یادداشت مؤلف). ملایمت. نرمی. مهربانی:
چون گل بگذار نرم خویی
بگذر چو بنفشه از دورویی.
نظامی.
بر آنکس که اش سخت رویی بود
درشتی به از نرم خویی بود.
نظامی.
چه سازیم تا نرم خویی کنند
ز بیگانه پوشیده رویی کنند.
نظامی.
ندیم آنگه کند گستاخ رویی
که بیند از بزرگان نرم خویی.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گَ)
تندخو. (آنندراج) :
آن گرم خو بسوز دل ما رسیده بود
خوناب این کباب بر آتش چکیده بود.
ابوطالب کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
آهسته رو. مقابل گرم رو. (آنندراج) :
در آب نرم رو منگربه خواری
که تند آید گه زنهارخواری.
نظامی.
چون ریگ روان نرم روان مانده نگردند
واماندگی راه نوردان ز شتاب است.
صائب (از آنندراج).
، اسب راهوار و رام و دست آموز. (ناظم الاطباء). ستوری که صاف و همواررود و سوار خود را تکان ندهد و رنجه نسازد
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نرم گفتار. نرم زبان. که به ملاطفت و مدارا با مردم سخن گوید
لغت نامه دهخدا
تندرو گرم ران، تعجیل کننده شتابنده: نفس سرد سحر گرم رو از بهر چراست ک یادم آمد: زپی آنکه رسول چمن است. (مجیر بیلقانی)، تعجیل کننده شتابنده، عاشق بی صبر، سالک چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
خرنر (درشت هیکل)، مرددرشت هیکل وبی فرهنگ: گربودنره خراندروی رود آن رحم وان روده هاویران شود. (مولوی فرنظا) گفت کای دب جهول نره خر چندلاف آدمی وکروفرک (بهار 219: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم خویی
تصویر نرم خویی
دارای خلق ملایم بودن، دارای خلق پسندیده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم خون
تصویر گرم خون
کسی که با مردم بسیار معاشرت کند خون گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم دل
تصویر نرم دل
کسی که دارای قلبی رئوف است رحیم مقابل سخت دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم تن
تصویر نرم تن
بشیرینی از گلشکر نوش تر بنرمی زگل نازک آغوش تر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم خو
تصویر گرم خو
((گَ))
تندخو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نره خر
تصویر نره خر
((~ خَ))
خر نر، مجازاً مرد درشت هیکل بی فرهنگ
فرهنگ فارسی معین
مرافقت، ملایمت، ملایم طبعی، نازک مزاجی
متضاد: تندخویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از کرم خور
تصویر کرم خور
Miser
دیکشنری فارسی به انگلیسی
خاکستر نرم
فرهنگ گویش مازندرانی
مداراگر، قلب لطیف، دل رحم
دیکشنری اردو به فارسی